Friday, December 28, 2007

مروارید
امید نمرده است
با من است ولی
انگار سفر رفته است
همه دانه می شوند و من
دانه شنی گمم
همه در خاک می رووند و من
در ته دریای پر تلاطمم
امید نمرده است ولی
روزی می آید از سفر
من را به آغوش می کشد آنگاه
صدف زندگی
میوه ها همه خاک می شوند و من
...همواره تا ابد درم

Tuesday, December 18, 2007

طلوع تو
خورشید راچه روی پرتو افکنی است
درشروع تابش نگاه تو
باد را چه جای سرودن است
درآغاز شکوه گلویت
شب چگونه زندگی کند
...درآمدن و طلوع تو

Friday, November 23, 2007


نیلوفر
چون بر فراز نگاهش
آسمان غرق خورشید است
واین باد وشکوفه وباران
همه ابزار امید است
چون در جشن گل و ماه
همانند ندیده است
این صبح سپید است
...که بر ما بدمیده است

...دل از دست غم و غصه رهیده است

Sunday, September 30, 2007

حیدرا
قلبم اگر سنگ است
نام تو را هزاران چشمه درآن است
واگر ازیادت بی خود می شوم

جوشش عشق تو در خون من است
عشقی که درشیر مادرم بود
و با آن پدر را شناختم
و زندگی را
و خدا را
...

Tuesday, September 18, 2007

واژه های هوس
این کودکان شعر
فرزندگان هرزگی فکر منند
واین ناله های من
چون ناله های مادری است
که از بستر شبانه پدر آدمیت آبستن است
و با هر دردی
انتظار آن می رود
کاین کودک حرام
دامن آلوده ی فکر مرا سبک کند
اما دریغ
که مادر فکر من
تا تولد واژهای خوشبختی
هزاران مرگ را
در بستر زایمان خود بدوش می کشد

Saturday, September 15, 2007


چشمم دروغ نیست

گربینی اندر چشم من
زلفی رود تاریکیش
تا امتداد عمق شب
چشمم دروغ نیست

گربینی اندر چشم من
رنگ و لعاب عشق را
مجنون کند هر ناز گل
چشمم دروغ نیست

گربینی اندر چشم من
گهواره هفت آسمان
آتش کند هر کوکبی
چشمم دروغ نیست

گربینی اندر چشم من
سودای رنج بی نشان
بر آسمان رنگین کمان
چشمم دروغ نیست

گربینی اندر چشم من
سوز هزار و یکشبم
چون سیل بغدادم کند
چشمم دروغ نیست

گربینی اندر چشم من
آن مخمل زیبای شب
سیلی زند بر آفتاب
چشمم دروغ نیست

گربینی اندر چشم من
رویای مست و می فروش
ساغر کنم تا هر شبم
چشمم دروغ نیست

ای واژه های هستی ام
بنگر دو نور دیده ام
چشمم تو را گوید به تو
چشمم دروغ نیست

Wednesday, September 12, 2007

....عشق را جاری کن
در این خسته بازار
در این هیاهوی من منم
درین خیابان که به بن بست خودکشی است
بکوش! کاری کن
به آسمان نگاهی کن
...عشق را جاری کن
!عقل را پایانی نیست ...جز دیوانگی
!دین را سودایی نیست... جز بتخانگی
!کیش را جایی نیست... جز بیگانگی
بکوش! کاری کن
به آسمان نگاهی کن

... عشق را جاری کن
آشیان
در این آشوب

مرا به آشیان ببر
آنجا که عطش خوشبختی فرو می نشیند
بگذار در امتداد نفسهایت فراموش شوم
ومرا به یاری بیا
تا بر پیکر تنهایی تبر زنیم
وشب را
که ظلمت است
به آشیان بدل کنیم

....مرا به آشیان ببر

Tuesday, September 4, 2007

با من صنما
با من صنما دل یکدله کن... گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شده ام از بهر خدا... زآن زلف خوشت یک سلسله کن
سی پاره به کف در چله شدی... سی پاره منم ترک چله کن
مجهول مرو با غول مرو... زنهار سفر با قافله کن
ای مطرب دل زآن نغمه خوش... این مغز مرا پر مشغله کن
ای زهره و مه زان شعله رو... دو چشم مرا دو مشعله کن
ای موسی جان شبان شده ای... بر طور بر آ ترک گله کن
نعلین ز دو پا بیرون کن و رو... در دست طوی پا آبله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا... انداز عصا و آن را یله کن
فرعون هوا چون شد حیوان... در گردن او رو زنگله کن
مولانا