Wednesday, November 26, 2008

سحرگاه

سحرگاه
فانوس دل
اگرچه آغشته به اندود شب است
اما هنوزنفسی درآنست
که بر مسیحای سویش
...پروانه ای بال بسوزاند
هنوز زوزه اش در گوش جانم
چون دره ای از هراس می وزد
آن باد تیره که به فانوس حمله کرد
آیا مسیح بخت خواهد دمید سحر را
در امتداد رویت شبانه من؟

Saturday, November 8, 2008

اوج
واین تکرار نیمروزها و نیمشبها
واین دیوار خستگی ناپذیرتن
...واین فاصله که با نفس میرود
آه بنگر که درین کوچه که خلوتش می دانی
چقدر خاطره چال است
واین همه آسمان که بر سر تو است
!همیشه زیر سوال
با کدام نگاه آشناترست
این اوج درپستی من؟
ديگر هرگز
با راز و نیاز
خواندن نه تو را دیگر بشاید
که عمر را
گمان و پندار به باد داد و
...ریشه در شوره زار بخت خشکید
پژواک غرورم دارد فریاد می زند: دیگر هرگز

Sunday, August 17, 2008

سیاهی کجاست؟


سیاهی کجاست؟
بر بال پرنده ها میروم
با کرم خاکی همخانه می شوم
درافق گم می شوم
در خود فرو می روم
...من سیاهی را نمی بینم
!شاید کور شده ام
چشمانم را می بندم
...و می بینم که سیاهی همه نور است


Wednesday, July 16, 2008

میلاد تو


میلاد تو

سال نوات

در کنارگذشته

چون شاخه های درختی باد

که افقهای تازه را هدف می کند

و ریشه هایش

دوردستهای تاریکی ها را

...به میوه های شادی میرساند

نقطه تکین


نقطه تکین

این رشته افکار بر گردن خود

من خود تنیده ام

تا روز و شب در نگاه آرزوهای من یکی است

وین وحشت و هراس

از رفت و آمد لحظه ها

روح تکیده مرا

در کالبد زمان

...بی چاره کرده است

تو نقطه تکین معادله منی

دیگر از نوسان

در محور ایکس ها خسته گشته ام

تا درنگاه تو بی نهایت شوم

...دست مرا بگیر

ربایش چشمانت


ربایش چشمانت

خروش و غرش طوفانها

خشم تمام آتشفشانها

لرزش همه زمین لرزه ها

جوشش تمام سیلابها

راز همه کهکشانها

...در ربایش چشمان توست

Tuesday, July 15, 2008

خسته ام

خسته ام

در گلدان خشک نفسهایم

گل امید خواهم کاشت

وروزی به خود اجازه خواهم داد

که رو به آینه فریاد کنم

وآن چه رادرخودخفه کرده ام بگویم

که خسته ام

Tuesday, March 25, 2008

می خواستم چیزی بنویسم سخنی از استاد سخن حضرت سعدی بر من گذشت لال شدم
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند"
"از دست تو درپای فتادند چو گیسو