Monday, October 12, 2009

سرانجام سیمین

سیمای صدای تو سیمین است
سراسر ستاره سربرسر
سزد سرای ساکت سرد سینه ات را
سالیان سی بی سو سو
سودای سرهای سراسر شور
سر انجام باشد

Saturday, September 12, 2009

عشق خاموش

بزیر سنگفرش خیابان
گلی روییده
که هیچ سنگی را توان کشتنش نیست
وقتی به انتها می رسی
دوباره به اوج می روی
ببین آسمان چگونه
افق را که انتهاست
هر روز در طلوعی تازه به نمایش می گذارد...
چگونه خاموش است؟
که چشمانش
چون گرگ زمستان می درد
و رویایش
از روز واقعی تر است

Wednesday, September 9, 2009

مرگ و عشق

در این بازی
که هر روز و هنوز است
چنگال مرگ
تورا در کمین نشانه رفته است
و نفس
حق السکوت رازهای نگفتنی است...
در این قمار
که بیرحمانه می رود
عشق
جبران ما فات است

Sunday, July 26, 2009

دلسنگ

دلسنگ
هراس من
با عشق عجین است
و مرز سعادت و تیرگی
به اندازه ی آخرین نفس است
این خانه که در سینه ام است
به اندازه تنهایی ات می گیرد
می دانی به سوی تو خواهم آمد
و این
سرنوشت من است

Wednesday, July 22, 2009

برای تو
چشمانت را به من بده
و قلبم را بگیر
زندگی از دیدگان تو زیباتر است
و قلبم
در دستان تو
...به تو نزدیکتر
من راه خود را برگزیده ام
به سوی تو
...و برای تو

Friday, July 17, 2009

باغ خدا
هوس سیب
سینه‌ام را سوزاند
و نگاه در بدرم
دیشب مرا به باغ خدا برد
اما به جای سیب
این بار من ریشه را جستم
آن ریشه هیزمی بود
که آتش سینه ام را
تا آسمان خدا می برد
دیشب به جای سیب
باز از دهان دود خوردم
واز دو دیده گریستم

Tuesday, July 7, 2009

امشب

امشب نیز بدنیا می آیم
وقتی همه خوابند
وهمچون نوزادی
کوچکی دیروز
وهیبت فردا را گریه می کنم
سینه ام را
که گورستان گذشته ها شده است
امشب می شکافم
که بار دیگر سحرگاه
به میهمانی تولدی دیگر بیاید

Tuesday, June 30, 2009

نگاهم کن
ای نزدیکتر از رگ گردن
بر رگه های اشک گونه هایم نگاه کن
ای مهربان تر ز مادر
بر قلب پاره پاره ام دستی بکش
ریسمانت اشکی است
که آسمان می ریزد
ببین که چگونه
دست آرامشت را گم کرده ام
...بر من بتاب

Friday, June 5, 2009

فریاد
خون خدایان در رگان من است
وزوزه ی تاریخ در امتداد نگاهم
وپدرانم زندگی را دریدند تا به من برسند
:صدای کودکی ام را اکنون می شنوم
...من آمده ام فریاد بزنم و بروم

Monday, May 4, 2009

سیوان
عشق های کوچک من
ای نگرانی های خرد
چگونه باشما
چگونه بی شما
و این لحظات
تند تند
کجا و چگونه با منید
و یا من با شما
من می دانم
معنی شما را
ولی هرگز آن را
به قلبم نخواهم گفت
بگذار در آتش بسوزد
خرد خرد
من اما هنوز نمی دانم
خودم را
و چرا خانه ام پر از پنجره است
وکدام پنجره ابر نخواهد داشت
هیچگاه
نفسم می گیرد گاهی
و قلبم می زند
کند کند
ای عشقهای کوچک من
همیشه خواسته ام
به شما بگویم
رازم را
اما شما نمی گذارید
و نمی خواهید
هوای خانه چه بی جان شده
پنجره را می گشایم روزی
ولی نه امروز
و نه فردا
هوا توفانی است
و باران می بارد
تند تند
آه ای عشقهای من
شما هوس نیستید
شما خود من هستید
همانی که همنوعانم
به گور می سپارند

Monday, January 12, 2009

خود
می دود خون پریشانی در این رگها
جان مرا با که آمیختی خدایا؟
این خود که گاه می خواهم و گاه می هراسم
این کیست که بر من سوار و من برو
تو خودی که جز تو خودی نیست
.....و ما در خودهای خود بی خودیم