بزیر سنگفرش خیابان گلی روییده که هیچ سنگی را توان کشتنش نیست وقتی به انتها می رسی دوباره به اوج می روی ببین آسمان چگونه افق را که انتهاست هر روز در طلوعی تازه به نمایش می گذارد... چگونه خاموش است؟ که چشمانش چون گرگ زمستان می درد و رویایش از روز واقعی تر است
در این بازی که هر روز و هنوز است چنگال مرگ تورا در کمین نشانه رفته است و نفس حق السکوت رازهای نگفتنی است... در این قمار که بیرحمانه می رود عشق جبران ما فات است
دلسنگ هراس من با عشق عجین است و مرز سعادت و تیرگی به اندازه ی آخرین نفس است این خانه که در سینه ام است به اندازه تنهایی ات می گیرد می دانی به سوی تو خواهم آمد و این سرنوشت من است
Wednesday, July 22, 2009
برای تو چشمانت را به من بده و قلبم را بگیر زندگی از دیدگان تو زیباتر است و قلبم در دستان تو ...به تو نزدیکتر من راه خود را برگزیده ام به سوی تو ...و برای تو
Friday, July 17, 2009
باغ خدا هوس سیب سینهام را سوزاند و نگاه در بدرم دیشب مرا به باغ خدا برد اما به جای سیب این بار من ریشه را جستم
امشب نیز بدنیا می آیم وقتی همه خوابند وهمچون نوزادی کوچکی دیروز وهیبت فردا را گریه می کنم سینه ام را که گورستان گذشته ها شده است امشب می شکافم که بار دیگر سحرگاه به میهمانی تولدی دیگر بیاید