Tuesday, June 30, 2009

نگاهم کن
ای نزدیکتر از رگ گردن
بر رگه های اشک گونه هایم نگاه کن
ای مهربان تر ز مادر
بر قلب پاره پاره ام دستی بکش
ریسمانت اشکی است
که آسمان می ریزد
ببین که چگونه
دست آرامشت را گم کرده ام
...بر من بتاب

Friday, June 5, 2009

فریاد
خون خدایان در رگان من است
وزوزه ی تاریخ در امتداد نگاهم
وپدرانم زندگی را دریدند تا به من برسند
:صدای کودکی ام را اکنون می شنوم
...من آمده ام فریاد بزنم و بروم