Sunday, July 26, 2009

دلسنگ

دلسنگ
هراس من
با عشق عجین است
و مرز سعادت و تیرگی
به اندازه ی آخرین نفس است
این خانه که در سینه ام است
به اندازه تنهایی ات می گیرد
می دانی به سوی تو خواهم آمد
و این
سرنوشت من است

Wednesday, July 22, 2009

برای تو
چشمانت را به من بده
و قلبم را بگیر
زندگی از دیدگان تو زیباتر است
و قلبم
در دستان تو
...به تو نزدیکتر
من راه خود را برگزیده ام
به سوی تو
...و برای تو

Friday, July 17, 2009

باغ خدا
هوس سیب
سینه‌ام را سوزاند
و نگاه در بدرم
دیشب مرا به باغ خدا برد
اما به جای سیب
این بار من ریشه را جستم
آن ریشه هیزمی بود
که آتش سینه ام را
تا آسمان خدا می برد
دیشب به جای سیب
باز از دهان دود خوردم
واز دو دیده گریستم

Tuesday, July 7, 2009

امشب

امشب نیز بدنیا می آیم
وقتی همه خوابند
وهمچون نوزادی
کوچکی دیروز
وهیبت فردا را گریه می کنم
سینه ام را
که گورستان گذشته ها شده است
امشب می شکافم
که بار دیگر سحرگاه
به میهمانی تولدی دیگر بیاید