در برابر چشمانم
لبخندت را
نگاهت را
و رویای شیرین چشمانت را
می بینم
لمس می کنم
تو منی هستی
که در دام است
ومن تویی هستم
که از دام گریخت
نفسهایت رامی شنوم
آنگاه که با بی رحمی تمام
روزهایت را
مردم نادان
شب می کنند
و تو را
در خاک
دیگر حتی فریاد هم نمی کشم
به یاد می آورم دیروز را:
پیرزن ایستاد
و نگاهش
مهمان نا امیدی بود
Monday, April 26, 2010
Subscribe to:
Posts (Atom)