Wednesday, November 26, 2008

سحرگاه

سحرگاه
فانوس دل
اگرچه آغشته به اندود شب است
اما هنوزنفسی درآنست
که بر مسیحای سویش
...پروانه ای بال بسوزاند
هنوز زوزه اش در گوش جانم
چون دره ای از هراس می وزد
آن باد تیره که به فانوس حمله کرد
آیا مسیح بخت خواهد دمید سحر را
در امتداد رویت شبانه من؟

Saturday, November 8, 2008

اوج
واین تکرار نیمروزها و نیمشبها
واین دیوار خستگی ناپذیرتن
...واین فاصله که با نفس میرود
آه بنگر که درین کوچه که خلوتش می دانی
چقدر خاطره چال است
واین همه آسمان که بر سر تو است
!همیشه زیر سوال
با کدام نگاه آشناترست
این اوج درپستی من؟
ديگر هرگز
با راز و نیاز
خواندن نه تو را دیگر بشاید
که عمر را
گمان و پندار به باد داد و
...ریشه در شوره زار بخت خشکید
پژواک غرورم دارد فریاد می زند: دیگر هرگز